یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید:

آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی دادن گل و هدیه و حرف های دلنشین را  راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی  را  راه بیان عشق می دانند. در این بین، پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی را تعریف کرد:



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 31 مرداد 1394برچسب:,
ارسال توسط آرش

سالها پیش ؛ بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این  مضمون دریافت کرد: این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که  بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم ؛ چراکه موضوع از نظر من نیز احمقانه است!



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 31 مرداد 1394برچسب:حرف مشتری گوهر است,
ارسال توسط آرش

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
یکی گفت براستی چنین است . من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 31 مرداد 1394برچسب:امید همان زندگی است,
ارسال توسط آرش

آورده اند که : در زمانهای قدیم ، مردی از بیابانی می گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربی افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار می گریست . مرد با خودش گفت : " این مرد عرب کیست ؟ و چه مصیبتی برای او پیش آمده است که این چنین گریه می کند . " مرد مسافر جلوتر رفت و دربرابر مرد عرب ایستاد . او چنان می گریست که دل مرد ، برایش کباب شد . علت گریه را از آن مرد پرسید و منتظر جواب شد . مرد عرب ، همچنان زار زار می گریست و گریه امانش نمی داد تا سخن بگوید . چشم مرد ناگهان به سگی افتاد که که در کنار مرد عرب ، بی حرکت ، همچون مردگان افتاده بود . از او پرسید : " این سگ مرده است یا زنده ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ حرفی بزن شاید کاری از دست من برآید . شاید بتوانم به تو کمک کنم . "
مرد عرب ، در حال گریه به سگ اشاره کرد و گفت : " مگر نمی بینی ؟ این سگ بیچاره و وفادار ، مرده است . گریه من هم به خاطر مرگ اوست . من در غم از دست دادن این سگ است که این چنین غمگینانه گریه می کنم ."



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 31 مرداد 1394برچسب:حکایت شیرین مردی که خسیس و احمق بود,
ارسال توسط آرش

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)